جدول جو
جدول جو

معنی سر اسب - جستجوی لغت در جدول جو

سر اسب
از توابع دهستان کمرود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرشاسب
تصویر گرشاسب
(پسرانه)
صاحب اسب لاغر، نام پدر نریمان جد رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرشاسب
تصویر فرشاسب
(پسرانه)
دارنده اسب تنومند، نام یکی از سرداران کمبوجیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریاسب
تصویر آریاسب
(پسرانه)
دارنده اسب ایرانی، نام یکی از سرداران کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اریاسب
تصویر اریاسب
(پسرانه)
نام یکی از سرداران کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارماسب
تصویر ارماسب
(پسرانه)
دارنده اسب آرام، نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشاسب
تصویر ارشاسب
(پسرانه)
دارنده اسبهای نر، از نامهای ایران باستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارجاسب
تصویر ارجاسب
(پسرانه)
دارنده اسب با ارزش، ارجاسپ، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه توران و چین در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم، راه راست، بی پیچ و خم، بی کم و کاست، بدون ابهام و پیچیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
سراسر، سرتا به سر، همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم اسب
تصویر دم اسب
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسفلنج، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مکرنه، سنسفیل
فرهنگ فارسی عمید
(سَ حِ)
آگاه و خبردار. (غیاث). کنایه از واقف و خبردار. (آنندراج). و با بودن و شدن مرکب شود:
روز شمار کی شود از خویش سرحساب
هر کس خراب بادۀ سرجوش کاکل است.
میر معز فطرت (از آنندراج).
سرحساب از کار بودن سرنوشت من بس است
هست از آیینۀ جوهر خط پیشانیم.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ سَ)
کنایه از دماغ تازه. (آنندراج) :
در این چمن سر سبز آن برهنه پادارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد، نظیر: بهوش باش که سر در سر زبان نکنی. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) :
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.
فردوسی.
مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.
فردوسی.
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.
فرخی.
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.
فرخی.
ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.
نظامی.
ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 689)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارجاسپ. ارجاسف (معرّب آن). خرزاسف. (ابن البلخی). نام نبیرۀ افراسیاب است که در توران پادشاهی کرد و در روئینه دژ مسکن داشت و چندین پسر گشتاسب را در جنگ کشته بود و لهراسب پدر گشتاسب را که ترک پادشاهی کرده در بلخ بعبادت مشغول بود بقتل درآورد و به آفرین و همای را که دختران گشتاسب بودند گرفته در روئینه دژ محبوس داشت عاقبت اسفندیاربن گشتاسب روئینه دژ را گرفته ارجاسب را کشت و خواهران خود را نجات داد. (برهان قاطع) (جهانگیری). و او (ارجاسب) با گشتاسب جنگ کرد و اسفندیار پسر گشتاسب پسر و برادران ارجاسب را در جنگ بکشت و ارجاسب بهزیمت شد. (حبط ج 1 ص 71 و 72).
ارجاسب در اوستا ارجت اسپه آمده یعنی دارندۀ اسب ارجمند و باارز. در بند 109 آبان یشت، وی بصفت دروغ پرست (دروند) یاد شده است و مراد از این صفت پیرو آئین دروغ و دیویسناست. وی از قبیلۀ ’خیون’ از قوم تورانی و پادشاه آن قوم محسوب شده است. در شاهنامۀ دقیقی وی بعناوین ’توران خدای’ و ’شاه توران’ و ’سالار چین’ و ’شاه چین’ و از قوم ترکان یاد شده است.
جنگ اول ارجاسب با ایرانیان: در روایات دینی ایران ذکر دو جنگ بین گشتاسب و ارجاسب آمده است. دقیقی در عنوان ’نپذیرفتن گشتاسب باژ ایران، ارجاسب را’ گوید:
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته شد آن اختر شهریار
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین
نباشم برین نیز همداستان
که شاهان ما در گه باستان
بترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو
بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز
نفرمایمش دادن از باژ چیز
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین
بدو گفت کای شهریار جهان
جهان یکسره کهتران ومهان
بجا آوریدند فرمان تو
نیامد کسی پیش پیکان تو
مگر پور لهراسب، گشتاسب شاه
که آرد همی سوی ترکان سپاه
بکرد آشکارا همه دشمنی
ابا چون تو شه کرد آهرمنی
مرا صدهزاران سپاهست بیش
همه گر بخواهی بیارمت پیش
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو
از اندوه او سست و بیمار شد
ز شاه جهان پر ز تیمار شد
پس آنگه همه موبدانرا بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
بدانید، گفتا کز ایران زمین
بشد فرۀ ایزد و پاک دین
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران بدعوی پیغمبری
همی گوید ازآسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند رادیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت
بدوزخ درون دیدم آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا
پس آنگه خداوندم از بهر دین
فرستاد نزدیک شاه زمین
سر نامداران ایران سپاه
گرانمایه فرزند لهراسب شاه
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی، او برمیان
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران، که نامش زریر
همه پیش او دین پژوه آمدند
وز آن پیر جادو، ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دین اوی
جهان پر شد از راه و آئین اوی
نشست اندر ایران به پیغمبری
بکاری چنان یافه و سرسری.
ارجاسب نامه ای به گشتاسب نوشت و او را از پیروی آئین نو سرزنش و به بازگشت بدین کهن دعوت کرد. گشتاسب نامه بخواند و:
بخواند آن زمان زود جاماسب را
کجا رهنمون بود گشتاسب را
گزینان ایران و اسپهبدان
مهان جهاندیده و موبدان
بخواند آنهمه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را...
چنین گفت گشتاسب با مهتران
بزرگان ایران و گندآوران
که ارجاسب، سالار ترکان و چین
یکی نامه کرده ست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نوشت...
همانگه چو گفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند: اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد بفرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان، پیش زیبنده گاه
نگیرد ازو راه دین بهی
مرین دین به را نباشد رهی
بشمشیر جان از تنش برکنیم
سرش را بدار برین برکنیم.
زریر و اسفندیار و جاماسب جوابی سخت بنامۀ ارجاسب نوشتند و بفرستادگان او دادند. ارجاسب آنگاه که نامه بخواند:
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخوان از همه پادشاهی سپاه
تکینان لشکر گزینان چین
برفتند هر سو به توران زمین
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان
بدیشان ببخشید سیصدهزار
گوان گزیده، نبرده سوار
سبک خواند کهرم برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
به اندیرمان داد دست دگر
خود اندر میانه ببستی کمر.
و سرداران دیگر مانند گرگسار، بیدرفش، خشاش و هوش دیو را نیز بسپهسالاری لشکرها تعیین کرد و از آن سو گشتاسب هم:
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه
سوی رزم ارجاسب لشکر کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید
زتاریکی گرد اسب و سپاه
کسی روز روشن ندید و نه ماه.
و چون از بلخ بامی بجیحون رسیدند گشتاسب شاه جاماسب را پیش خواند و از عاقبت رزم بپرسید و او پس از سوگند یاد کردن شاه در نیازردن وی، چنین پیشگوئی کرد:
نخستین کی نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیز اسب سپاه
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار
به پیش اندرآید گرفته کمند
نشسته ابرتازی اسبی سمند
ابا جوشن زرد رخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
بیاید پس آنگاه فرزند من
ببسته میان بر میان بند من
درفش فروزندۀ کاویان
بیفکنده باشند ایرانیان
گرامی که بیند ز اسب اندرون
درفش همایون پر ازخاک و خون
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر
یکی ترک تیری زند بر برش
بخاک اندر آرد همایون سرش
پس آزاده نستور، پور زریر
به پیش افکند اسب چون نره شیر
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر
سرانجام گردد بر او تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
بیک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد؟
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن کی بآفرین
بتوران نهد روی بگریخته
شکسته دل و دیده ها ریخته.
چون دولشکر بهم نزدیک شدند گشتاسب سرداران را چنین تعیین کرد:
پس آزاده گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش راخوانده فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همه رزم سالار چین خواست کرد
بداد آن جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش.
و بقیۀ لشکرها را بگرامی و شیدسب سپرد و عقب داری را به نستور داد و میان دو سپاه رزم درگرفت و نتیجه همان بود که جاماسب پیش گوئی کرده بود و ارجاسب بگریخت:
چو ترکان بدیدند کارجاسب رفت
همی آمد از هر سوئی تیغ تفت
همه سرکشان خود پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
بزاریش گفتند اگر شهریار
دهد بندگان را بجان زینهار
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.
اسفندیار بر ایشان ببخشودو فردا:
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته ست بیرون برند
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه
از ایرانیان کشته بد صدهزار
هزار و صد و شصت و شش نامدار
هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود
وز آن دشمنان کشته بد صدهزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار
دگر خسته بد سه هزار و دویست
چنان جای بد تا توانی مایست.
گشتاسب پس از فتح به بلخ بازگشت و سپس بسیستان به مهمانی رستم زال شد. در اوستا مکرر از جنگ دینی ایرانیان و تورانیان یاد شده است از آن جمله در بندهای 108- 109 آبان یشت آمده که: کی گشتاسب بلندهمت برابر دریاچۀ فرزدان برای اردویسور اناهید قربانی کرده خواستار است که بر دشمنان خود: تثریاونت، پشنه و ارجاسب ظفر یابد. در بندهای 49- 51 ارت یشت، کی گشتاسب، فرشتۀ توانگری (ارت) را ستوده خواستار کامیابی و غلبۀ بر دشمنان است.
جنگ دوم ارجاسب با ایرانیان: دنبالۀ داستان دقیقی را فردوسی در شاهنامه آورده است:
چو ارجاسب آگه شد از کار شاه
که رفت او سوی سیستان با سپاه
بفرمود تا کهرم تیغزن
برد پیش سالار چین، انجمن
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز گردان شایستۀ کارزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر، خانمانشان بسوز
بریشان شب آور، برخشنده روز
من اکنون نجویم به خلخ، زمان
دمادم بیایم پس اندر میان
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را
بدو گفت کهرم که فرمان کنم
بگفتار تو جان گروگان کنم.
کشته شدن لهراسب:کهرم با صدهزار تن خلخی روی به ایران آورد و چون نزدیک بلخ رسید بلهراسب پیر خبر بازگفتند و او:
بیزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای
نگهدار دین و تن و توش من
همان نیز بینا دل و هوش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم، نه از بیم فریادخواه...
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون نه زیبندۀ کارزار
چو توران سپاه اندر آمد بتنگ
بپوشید لهراسب خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد، برنهاد آن کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست
بهر حملۀ جادوئی زان سران
زمین را سپردی بگرز گران
همی گفت هرکس، که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی
بترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک بجنگ
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسب اندر میان بازماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسارشد مرد یزدان پرست
بخاک اندرآمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آن کئی جوشنش
بشمشیر شد پاره پاره تنش.
تورانیان نخست لهراسب را ’نوسواری’ پنداشتند ولی چون خود از سر او برداشتند در شگفت شدند که این پیر چگونه چنان شمشیر زد، کهرم او را بشناخت و گفت:
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست
شهنشاه را فرّ یزدان بود
همه کار او بزم و میدان بود
چنین پیرگشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
ورود سپاه توران به بلخ:
وز آن پس به بلخ اندرآمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سرزدند
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند
ورا هیربد بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یادکرد
ز خونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت.
آگاه شدن گشتاسب از کشته شدن لهراسب و لشکر کشیدن سوی بلخ: زن گشتاسب که خردمند و دانا بود اسبی برگزید و بلباس مبدل خود را بسیستان نزد گشتاسب رسانید و از حملۀ تورانیان او را اعلام کرد. گشتاسب اسفندیار را از زندان برهانید و بنواخت و او را بجنگ ارجاسب فرستاد. اسفندیار به توران شد رویین دژ بستد و ارجاسب و کهرم را بکشت و غنیمت های بسیار آورد. مؤلف فارسنامه اندر پادشاهی ’وشتاسف بن لهراسب’ آرد: ’ و میان وشتاسف و ارجاسف ملک ترک مهادنه ای رفته بود و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان، اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. همچنین کرد و نامه ای درشت نبشت به خرزاسف و او جوابی درشت بازفرستاد و از هر دو جانب جنگ آغاز شد و اسفندیار در آن جنگ آثارخوب نمود و بیدرفش جادو را از بزرگان ترک بمبارزت بکشت و خرزاسف هزیمت شد و وشتاسف پیروز باز بلخ آمد. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگوئی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی میکند تا او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را بجوانب میفرستاد بجنگهای سخت ومظفر بازمی آمد و اندیشۀ پدر زیادت میشد و بعاقبت او را بقلعۀ اصطخر محبوس کرد و خویشتن بپارس بر کوه نفشت رفت که یاد کرده آمدو بخواندن کتاب زند و تأمل آن و عبادت کردن مشغول گشت و لهراسب پدرش را به بلخ رها کرد و خزاین و اموال به زنان سپرد و لهراسب پیر و خرف شده بود و تدبیر هیچ کاری نمیدانست کردن و چون این خبر به ارجاسف رسید شاد شد و فرصت نگاه داشت و قصد بلخ کرد و جوهرمز را بمقدمه فرستاد و بلخ بگرفت و لهراسب را بکشت و آتشکده ها را خراب کرد و آتش پرستان را بکشت و دو دختر ازآن وشتاسف ببرد و وشتاسف را طلب کرد او در کوه طمیدر پنهان شد و کوهی حصین است نتوانست او را بدست آوردن و بازگشت و وشتاسف پشیمان شد بر گرفتن و بازداشتن اسفندیار و او را بیرون آورد و بنواخت و تاج بر سر او نهاد و فرمود تا بجنگ خرزاسف رود و انتقام کشد، و چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند ایشان را بنی نمی نهاد و لشکر ترک با جوهرمز و اندریمان بزرگ بیرون آمدند بجنگ، اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد و پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. چون بازآمد دیگرباره او را فرمود تا برود بعوض لهراسب خرزاسف را بکشد و جوهرمز و اندریمان را بعوض دیگران بازکشد. اسفندیار رفت و رویین دژ بستد و هرچه بدو فرموده بود بکرد و غنیمتها بسیار آورد چنانکه قصۀ آن معروفست و بتکرار حاجت نیاید.’ - انتهی.
در کتاب پهلوی ’یادگار زریران’ شرح جنگهای دینی بین گشتاسب و ارجاسب مشروحاً ذکر شده وخلاصۀ آن از این قرار است: ارجاسب شاه ویدرفش (که در اشعار دقیقی بیدرفش آمده) جادوگر را با نام خواست پسر هزار با 20000 سرباز گزیده، به سفارت نزد گشتاسب فرستاد. آنان چون بحضور شاه بار یافتند نامۀ ارجاسب را تقدیم کردند. اپراهیم سردبیر نامه را بخواند:ارجاسب گشتاسب را دعوت کرده بود که مذهب نوین را ترک گوید و به آئین باستانی که ارجاسب نیز پیرو آن بودبرگردد. زریر دلیر پاسخ آن را نگاشت مبنی بر اینکه گشتاسب تصمیم دارد آئین نوین را نگهبانی کند و ارجاسب را بمیدانهای هوتس و مروزرتشتان برای جنگ دعوت کرد. سپس گشتاسب دستور داد که آتش ها در قلل جبال برافروزند و آن نشانه ای بود سربازان و مردم دیگر را تا آمادۀ جنگ شوند. و هر مرد از ده ساله تا هشتادساله خانه خود را ترک گوید و مراقب آب و آتش بهرام باشد. سربازان و شهریاران بدربار شتافتند تا فرمان پادشاه را دریابند. سپاه ایران با زدن طبل و نواختن کوس بحرکت درآمد و پنجاه روز راه پیمود. در این مدت بسبب گردو غبار و دود، روز از شب تمیز داده نمیشد. در روز پنجاه ویکم دستور توقف داده شد.
گشتاسب (ویشتاسب) شاه بر تخت کیانیان جلوس کرد و جاماسب بیتاش پیشگو را احضار کرد. از او پرسید که در جنگ بر او و پسر و برادرانش چه پیش آید؟ جاماسب بیتاش او را از مرگ برادرانش: زریر، وپت خسروب و پسر محبوبش فرشورت (فرشیدور) در دست ویدرفش (بیدرفش) جادوگر و نامخواست پسر هزار، و نیز از مرگ 23 تن از افراد خاندان شاهی، آگاه ساخت و شمارۀ خیونان را به 1310000 تن تخمین زد و گفت که از آنان جز ارجاسب یک تن زنده نخواهد ماند و او نیز توسط سپندیات (اسفندیار) اسیر خواهد گردید و آنگاه ویرا بدم خر بسته، با یک دست، یک پای و یک گوش بریده و یک چشم داغ شده به پایتختش رجعت خواهند داد.
سپاه ویشتاسب مرکبست از 1440000 تن و سپاه ارجاسب مرکب از 1200000 سرباز میباشد. ارجاسب سپاه خود را برمی انگیزد تا زریر دلیر را بکشند و وعده میدهد که هرکس از عهدۀ این کار برآید، دختر خود زرستون را که زیباترین دختر خیونی بود بدو دهد و بعلاوه منصب بیتاشی ایالت خیونان را به وی تفویض کند. ویدرفش این وظیفه را بعهده گرفت و بزریر حمله برد و او را برافکند. چون فریاد و غریو دلیران و چکاچاک اسلحه فرونشست و ویشتاسب از واقعه آگاه شد سربازان ایرانی را برانگیخت که انتقام مرگ زریر را بکشند و وعده داد که بدان کس که پیروز شود دخترش همای را که در قلمرو کشور ایران در وجاهت بی نظیر بود، بزنی دهد و او را سپهبد ایران کند. پسر زریر که هفت ساله بود پیش آمد و اجازت خواست تا برود و ببیند که بر سرپدرش چه آمده. ویشتاسب بعلت صغر سن و عدم تجربه نخواست بدو اجازت دهد، چه خیونان نمیبایست از کشتن زریرسپهبد ایران (که شاید از آن آگاه نبودند) و پسرش بستور بر خود ببالند. ناگزیر بستور، نهانی نزد آخرسالار رفت و گفت ویشتاسب اسبی را که زریر در جوانی سوار میشد، خواسته است، وی آن اسب بدو سپرد. بستور سوار شد و بمیدان شتافت، و چند تن از دشمن کشته بنقطه ای که جسد پدرش افتاده بود رسیدآنگاه بسوی ویشتاسب برگشت و آنچه دیده بود بشرح بازگفت و اجازت خواست تا برود و کین بازجوید. ویشتاسب اجازت داد و تیری از ترکش خود بدو بخشید و او را به علمداری سپاه ایران برگزید. چون ارجاسب شاه در سپاه خود شورشی دید از هویت آن کودک کیانی، که مانند قهرمانی میتاخت و همچون زریر دلیرانه میجنگید، بپرسید و پیشنهاد کرد هرکس او را بکشد دخترش بهستون را که در میان خیونان زیباتر از همه بود به ازدواج او درآورد و بیتاشی کشور را بدو دهد. ویدرفش بپیش رفت و بر توسن آهنین نعل زریر سوار شد و با اسلحۀ گران مسلح گشت و بمیدان درآمد و خود را بپشت بستور رسانید، چه جرأت نداشت که با او روبرو شود. بستور متوجه گشت و او را بمصاف طلبید. ویدرفش با خودستائی بپیش رفت. توسن سیاه نعل زریر، چون آواز بستور بشنید بر چهارپای بایستاد و 999 بار شیهه کشید! روان زریر به بستور القاء کرد که گرز را از دست بیندازد و تیری از ترکش برگیرد و بسوی دروند (دروغپرست که مراد بیدرفش است) اندازد. بستور گرز بینداخت و تیری از ترکش برگرفت و قلب ویدرفش را هدف ساخت. ویدرفش برزمین افتاد. آنگاه بستور بجائی رسید که گرامیک کرت (در اشعار دقیقی: گرامی) پسر جاماسب، درفش پیروزی را بر دهان گرفته با هر دو دست میجنگید. وی گرامیک کرت را تهنیت گفت و بستود. آنگاه بجائی رفت که اسپندیات (اسفندیار) دلیر میجنگید. اسپندیات چون او را بدید، سربازان ایرانی را بکار خود گذاشته بطرف کوهی که ارجاسب در آنجا مقیم بود رفت و ارجاسب را با 20 هزار سربازش بمیدان کشید. و در زمانی اندک یک تن خیونی زنده نماند، جز ارجاسب که او را اسپندیات بگرفت و یک دست و یک پا و یک گوش ببرید ویک چشمش را با آتش داغ کرد و او را به دم خری بسته بکشورش فرستاد و چنین گفت: ’برو آنچه از دست من اسپندیات قهرمان دیده ای بازگوی، آنچه را که خیونان باید بدانند از وقایعی که در روز فروردین در جنگ سخت ویشتاسپ اتفاق افتاده است.’ ناگفته نماند که برخلاف پیشگوئی جاماسب (که دقیقی نقل کرده است) بستور در این جنگ کشته نشده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 343- 365 و 391- 398). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 30 و 51 و 52 و رجوع به خرزاسف شود.
لغت نامه دهخدا
(گِ)
احتلام. (ناظم الاطباء). و آن مصحف گوشاسب (= بوشاسپ) است. رجوع به گوشاسب و گوشاسپ و بوشاسب و بوشاسپ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام مبارزی است تورانی که با پیران ویسه بجنگ گودرز آمده بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام یکی از اجداد رستم زال است و او پسر اترد باشد که از نبائر جمشید است. (جهانگیری) (برهان). معاصر فریدون بود. ترکستان و خطا را مسخر کرده. حکیم اسدی طوسی فتوحات او را منظوم نموده و به گرشاسب نامه موسوم است. (آنندراج) : اما بنا کردن سیستان به دست گرشاسب بن اثرت بن شهربن کورنگ بن بیداسب بن توربن جمشیدالملک... (تاریخ سیستان ص 2). نام گرشاسب جهان پهلوان در اوستا بارها یاد شده و او در کتاب مقدس مزدیسنا به منزلۀ رستم در شاهنامه یا هرقل یونانیان است. این نام در اوستا به صورت کرساسپه، سانسکریت کرساسوه آمده و مرکب است از دو جزء: جزء اول کرسه به معنی لاغر و جزء دوم همان اسب پارسی است و مجموعاً به معنی ’دارندۀ اسب لاغر، کسی که اسبش لاغر است’ میباشد. بنابراین اصح آن کرشاسب با کاف تازی است و چون در نسخ خطی قدیم میان کاف (تازی) و گاف (پارسی) در نوشتن امتیازی نمی نهادند ممکن است که گویندگان باستانی ما هم در عهد خویش کرشاسب با کاف (تازی) استعمال کرده باشند و حتی ابوالفدا آن را (کرشاسف) ضبط کرده، از اینرو ممکن است قائل شد که گویندگان ایرانی او را گرشاسپ و نزدیک به لغت اوستایی میخواندند.
نسب گرشاسب: نام پدر گرشاسب در اوستا ثریته آمده است، گاهی به اسم خاندانش سام گرشاسب خوانده شده (فروردین یشت بندهای 61 و 136) ، حتی در کتب پهلوی هم گاهی فقط به نام خاندانش (سام) نامیده شده است. در فرگرد 20 وندیداد، در بندهای اول ودوم چنین آمده است: ’زرتشت از اهورمزدا پرسید: کیست در میان پرهیزکاران و دانایان و کامکاران و توانگران و رایومندان و تهمتنان (دیوان) و پیشدادیان نخستین مردی که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت (زخم) ، نیزه پران را بازداشت، حرارت تب را از تن مردم باز- داشت ؟ اهورامزدا در پاسخ گفت: ای سپنتمان زرتشت ثریته در میان پرهیزکاران و دانایان و کامکاران و توانگران و رایومندان و تهمتنان (دلیران) و پیشدادیان، نخستین مردی است که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت، (زخم) نیزه پران را بازداشت، حرارت تب را از تن مردم بازداشت’. بنا بر این قول ثریته در اوستا نخستین پزشک نوع بشر و به منزله اسکلپسیوس یونانیان و آسکلابیوس رومیان است. در یسنای 9 بند 10 نیز در طی پرسش و پاسخ زرتشت با ایزدهوم از ثریته نام برده شده است.هوم در پاسخ به زرتشت گوید ’سوم کسی که مرا مهیا ساخت ثریته از خاندان سام است که از نیک خواه ترین (مردم) است و در عوض خداوند به او دو پسر داد: یکی اورواخشیه که زاهد و قانونگزار بوده و دیگری گرشاسب که دلیر و نام آور بود.’ اما ثریته اوستا همان است که در گرشاسب نامۀ اسدی اثرط شده:
زشم زان سپس اثرط آمد پدید
وزین هر دو شاهی به اثرط رسید
بزور و تن و چهره و برز و یال
شد این اثرط از سروران بیهمال
از اورواخشیه اطلاعاتی در دست نیست. فقط از بند 28 زامیادیشت برمی آید که هیتاسپ او را کشت و برادرش گرشاسب از او انتقام کشید. در بند 41 زامیادیشت هم کشته شدن هیتاسپ زرین تاج به دست گرشاسب برای خونخواهی برادرش اورواخشیه مسطور است. مندرجات کتاب بندهش نیز با اوستا مطابق است چه در آن نسب گرشاسب چنین آمده: ’گرشاسب و اوروخش دو برادر بودند از پسران اترت پسر سام پسر تورگ پسر سپانیاسپ پسر دورشاسپ پسر تورگ پسر فریدون.’ و در گرشاسب نامۀ اسدی از اینقرار آمده: ’گرشاسب و گورنگ دو برادر بودند از پسران اثرط پسر شم پسر طورگ پسر شیدسب پسر تور پسر جمشید’ که چون این دو سلسله را در دو کتاب با یکدیگر بسنجیم و از تغییرات جزیی که به مرور زمان پدید آمده چشم پوشیم شباهت آنها نیک هویداست.
صفات و کارهای گرشاسب: خود گرشاسب در اوستاجوان دلیر نامیده شده است. این صفت در کتاب مقدس نئیرمناو آمده یعنی ’نرمنش’و مردسرشت یا بعبارت دیگر دلیر و پهلوان. همین صفت است که به مرور زمان تبدیل به ’نریمان’ گردید و جزو نامهای خاص شد و اکنون، سام گرشاسب نریمان یا سام نریمان گوئیم. دیگر از صفاتی که در اوستا برای او آمده است گئسو میباشد یعنی گیسودارنده یا دارای گیس. صفت دیگر او کذوره یعنی دارندۀ گرز گدهه و چنانکه در گرشاسب نامۀ اسدی خوانده میشود بیشتر فتحهای جهان پهلوان با همین گرز صورت گرفته است. بیشتر کارهای گرشاسب در مواضع مختلف اوستا ذکر شده است از آن جمله در آبان یشت بند 27 آمده است: ’گرشاسب نریمان (دلیر) در کنار دریاچه پیشیننگه فدیه نیاز اردویسور ناهیدکرد از او درخواست که وی را بشکست دادن گندروه در ساحل دریای فراخکرت موفق سازد’.
باید دید که پیشیننگه کجاست ؟ بندهش در فصل 29 بند 11 نویسد: ’دشت پیشیانش در کاولستان واقع است، گویند در کاولستان پشتۀ پیشیانسی عجیب ترین کشور است، آنجا بسیار گرم است، در بلندترین محل آنجا گرم نیست. امروز این دشت بنام ’پیشین’ دشت بسیار وسیعی است که پهنای آن متجاوز از50 کیلومتر و درازای آن 80 کیلومتر و دارای چراگاههای مرغوب است. قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی آن میگذرد بنام این دشت خوانده می شود و در بلوچستان به دریاچه یا باطلاق (آب ایستاده) میریزد. اما گندروه که به دست گرشاسب کشته شد، در بند مذکور از آبان یشت به صفت زرین پاشنه نامیده شده است. در کتب متأخران او را ’کندرب زره پاشنۀ او بود’ خوانده اند بمعنی ’کسی که آب دریا تا پاشنۀ او بود’. در این قول کلمه زئیری اوستایی را که به معنی زرین است با کلمه دیگر اوستایی زریا که به معنی دریاست مشتبه ساخته اند. در شاهنامه نیز گندروه نام وزیر ضحاک است. فردوسی گوید:
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بدبسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی بدلسوزی کدخدای
ورا ’کندرو’ خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام.
ازاین بیت برمی آید که فردوسی آن را با کاف تازی خوانده است. در مجمل التواریخ والقصص نیز در باب العاشر (اندر عهد ضحاک) آمده: ’وکیلش را کندروق گفتندی’. کندرو مناسبتی با آب و دریا دارد، در کتب متأخران نیز جای او در میان دریا تصورشده چنانکه در آبان یشت گرشاسب تمنا میکند که او را در کنار دریای فراخکرت بکشد. در بند 50 از فصل 27 مینوخرد، او ’دیوی آپیک کندرو’ نامیده شده است. دیگر از جاهائی که در اوستا ذکری از گرشاسب بمیان آمده یسنای 9 بند 10 میباشد که در آن از ثریته، پدر گرشاسب واز اورواخشیه برادرش اسم برده شده. در بند 11 که متمم بند پیش است از اعمال گرشاسب چنین سخن رفته است: ’گرشاسب اژدر شاخدار را که اسبها و مردم را میدرید وزهر زردرنگی بضخامت یک بند انگشت از او جاری بود کشت. گرشاسب بر پشت آن (اژدر) در میان دیگ فلزی غذای ظهر خود می پخت. به این جانور گرما اثر کرد و بنای عرق ریختن گذاشت. آنگاه از زیر دیگ بجست و آب جوشان را فروریخت. گرشاسب از آن هراسیده خویش به کنار کشید. در زامیادیشت (بند 38- 44) نسبهً مفصلتر از گرشاسب گفتگو شده، گوید: ’سومین بار که فر از جمشید جدا شد بصورت مرغی به گرشاسب رسید و او از پرتو فر در میان دلیران دلیرترین گردید. او اژدر شاخدار زهرآلود را کشت...’ و در اینجا بعینه آنچه در یسنای 9 بند 11 آمده (که ذکرش گذشت از قبیل کشتن کندرو زرین پاشنه و غیره) تکرار میشود. از بند 41 که متمم بندهای قبل است فتح های دیگر گرشاسب از اینقرار ذکر میشود: ’نه پسر از خاندان پثنیه و پسران خانوادۀ نیویکه و پسران خانوادۀ داشتیانه و هیتاسپه زرین تاج و ورشوه از خاندان دانه و پیتونه و ارزوشمنه و سناویذکه را کشت’.
از این اشخاص که به دست گرشاسب کشته شده اند اطلاعی درست در دست نیست. همین قدر میدانیم که آنان از دیویسنان بوده اند. در کتب متأخران بنام بعض آنان اشاره ای شده است مثلاً نه پسر از خاندان پثنیه در روایت هفت راهزن شده اند و مرغ کمک را که در کتاب متأخران به دست گرشاسب کشته شده است با ورشوه اوستا یکی دانسته. معنی لفظی برخی از این نامها نیز معلوم است: در اسم پثنیه کلمه پثنه که بمعنی پهن است دیده میشود. هیستاسپه یعنی دارندۀ اسب یراق شده، اسب بگردونه بسته. در گرشاسب نامۀ اسدی از کسان مزبور نامی در میان نیست. دیگر از جاهائی که از گرشاسب اطلاع میدهد بند اول فرگرد نهم وندیداد است که گوید: در هفتمین کشوری که من آهورمزدا بیافریدم واکرته میباشد اهریمن بدکنش در آنجا خنه ثئیتی پری را که به گرشاسب پیوست بیافرید. واکرته اسم قدیم کشور کابل است. در گزارش پهلوی اوستا این کلمه بکاپول ترجمه گردیده اما لفظ خنه ثئیتی بقول بارتولومه ایرانی نیست و نمی دانیم معنی لغوی آن چیست. فقط اطلاع داریم که یکی از پتیاره های کابلی است که گرشاسب فریفتۀ او شده بود و در بند 5 از فرگرد 19 وندیداد نیز از او یاد شده است. در اوستا بجایی میرسیم که دلیل سرآمدن روزگار گرشاسب است. در بند 61 فروردین یشت آمده:ما به فروهرهای مقدس نیک و توانای پاکدینان درود میفرستیم که 999، 99 تن از آنان به پاسبانی جسد سام گرشاسب مجعدموی (گیسوان دارنده) و مسلح به گرز گماشته هستند. باز در بند 136 همین یشت آمده: ’ما به فروهر پاک سام گرشاسب مجعد موی و مسلح به گرز درود میفرستیم تا بر ضد بازوان قوی دشمن و لشکرش و سنگر فراخش و درفش برافراشته اش آن مقاومت توانیم کرد تا بتوانیم در برابر راهزنان پایداری کنیم’. گفتیم که در بند 37 آبان یشت آمده است که گرشاسب در کنار دریای پیشین فدیه نیاز ناهید کرده است. از اینجا معلوم میشود که گرشاسب از زابلستان میباشد. بقول سنت هم اکنون گرشاسب در پیشین که در زابلستان، در جنوب غزنه و خاور قندهارواقع است به خواب رفته است. در بند 7 از فصل 29 از بندهش چنین آمده: ’سام (مقصود خود گرشاسب میباشد نه پدر بزرگ رستم) گفته شده یکی از جاودانان است اما بواسطۀ بی اعتنائی وی به آئین مزدیسنا یک تورانی موسوم به تیهاک (ینهاوونیاک نیز خوانده شده) او را در دشت پیشانی با یک تیر زخم زده، خواب غیرطبیعی بوشاسب را بر او مسلط داشته است. فراز آسمان بالای او ایستاده است تا روزی که ضحاک دگرباره زنجیر گسیخته و بنای ویرانی گذارد، او بتواند از خواب برخاسته ضحاک را هلاک کند. ده هزار فروهر پاکان بپاسبانی گماشته شده اند.’ بنا براین قول گرشاسب از جملۀ یاران موعود زرتشتی است که در نوساختن جهان و برانگیختن مردگان و آراستن رستاخیز سوشیانس همراهی خواهد کرد. (مزدیسنا تألیف دکتر معین چ 1 صص 415 -422) : گرشاسب برفت، با نبیرۀ خویش نریمان بن کورنگ بن گرشاسب سوی افریدون شد. (تاریخ سیستان ص 5). پس گرشاسف از اثرط بزاد و گرشاسپ را از دختر ملک روم نریمان بزاد. (مجمل التواریخ والقصص ص 25).
چو گرشاسب گردنکش تیغزن
چو سام نریمان یل انجمن.
فردوسی.
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چو بلیناس و دانیال.
ناصرخسرو (دیوان ص 254).
سهم تو قطران کند نطفۀ سهراب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرۀ گرشاسب و شم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هر یک از سیارات را گویند که آن زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان). رجوع به هرباسپ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در اصطلاح حکمای قدیم ایرانیان، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل معارف کند که طریقۀحکما است و هرتاسب مرتاضی که به ریاضت و عبادت دل صافی کند و عارف شود و آن را تپاسبد یعنی صاحب ریاضت و عبادت خوانند. (آنندراج). فرهنگ دساتیری این لغت را بصورت سرداسب ضبط کرده و نوشته اهل فکر و نظر را گویند یعنی کسی که به فکر و اندیشه حقیقت اشیاء را دریافت. (فرهنگ دساتیری)
لغت نامه دهخدا
(سِ اَ بَ / بِ)
کنایه از تعجیل و شتاب. و کسی که در کارها تعجیل و شتاب کند و سبب آن آن است که چون شخصی خواهد که بتعجیل و زود بجایی رود سه اسب همراه میبرد تا هر کدام که مانده شوددیگری را سوار شود. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). کنایه از حمال زود رونده. (غیاث) :
بگوش جان تو ناگه حدیث آن نرسید
سه اسبه جامۀ تو تاختن بر آن آورد.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
گونه وحشی اسب که مخصوص افریقا است. نام علمی این حیوان هیپوتیگریس است که ترجمه آن بفارسی اسب ببری میباشد. وجه تسمیه بدان جهت است که سطح بدن حیوان دارای خطوط تیره و روشنی است که از دور شباهت به پوست ببر پیدا میکند. گور اسب حیوانی است که در نواحی کوهستانی افریقا میزید و بصورت دسته های بزرگ زندگی میکند. این حیوان را مانند اسب معمولی میتوان اهلی و تربیت کرد و از آن استفاده نمود گورخر افریقایی. توضیح برای تمیز آن از گورخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه اسبه
تصویر سه اسبه
کنایه از تعجیل و شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کره اسب
تصویر کره اسب
بچه اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتاسر
تصویر سرتاسر
همگی، سراسر
فرهنگ لغت هوشیار
راه مستقیم بی پیچ و خم صراط المستقیم، هر چیز راست و مستقیم، بی کم و کاست: سر راست می شود پنجاه تومان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر حسب
تصویر بر حسب
به گونه ی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرحساب
تصویر سرحساب
آگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
((سَ))
راست و مستقیم، کامل، بی کم و کاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سه اسبه
تصویر سه اسبه
((س. اَ بِ))
شتابان، تند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تمام، جملگی، سراسر، سربه سر، کل، همه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از روی شکم سیری، زود و با شتاب، در زمان اندک، از توابع دهستان سه هزارتنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
متوجه، هوشیار
فرهنگ گویش مازندرانی